مهرادمهراد، تا این لحظه: 4 سال و 4 ماه و 28 روز سن داره
حسامحسام، تا این لحظه: 6 سال و 8 ماه و 9 روز سن داره

خاطرات

تولدت مبارک پسر عزیزم (تولد یک سالگی)

نفس مامان عشق مامان پسر دوست داشتنی من یکی یکدونه ی من همه هستی و وجودم  سلاااااااام واااای از کارای جدیدت بگم که چقد شیرین شدی همش میخواهی بری بیرون و  دد  میخواهی پشت در می ایستی و در میزنی و میگی  دد  خیلی دوستت دارم وقتی از خواب پا میشی اول میخندی مامانی همه بهت حسودی میکنن بابایی خیلی برات اسباب بازی خریده همش باهات بازی میکنه تو هم کلی واسه خودت ذوق میکنی تقریبا یک ماهه که راه افتادی و همش در حال راه رفتنی اونم با چه سرعتی ..اب بازی و حمام رو خیلی دوست داری هر موقع من یا بابا سجاد میریم حموم میایی پشت در و شروع میکنی به گریه کردن که میخواهی بیایی تو حموم و همچنان با غذا خوردن بد هستی و هیچی نمیخوری مامان جان چن...
2 دی 1397

۹ماهگی اقا حسام و شیطونیاش

۳/۲۱ مامان جان ۹ماهگیت تمام شد و شیطونیات زیادتر... میخوام از شیطونیات بگم گل پسر که به همه جا سرک میکشی و در کابینتا رو باز میکنی و میخواهی همه چیز رو بکشی بیرون و بریزی به هم ....کشوی لباسای منو بابات باز میکنی و همه ی لباسارو میریزی وسط...تو ماشین دیگه رو پای من نمیشینی حتما باید وایسی و ماشینا رو ببینی قربونت برم که از حالا پسربودنت را ثابت میکنی ...گاهی وقتا جیغ میزنی و میخواهی فرمون و بگیری ...صدای ضبط و کم و زیاد میکنیو کلی ذوق میکنی تو ماشین والبته من رو کلافه میکنی بابایی هگ همیشه میگه پسر منه دیگه ....یا میگه بشین گل پسر.. دیگه واست بگم که دستت و میگیری به مبلا و راه میری و جیغ میزنی کلا میخواهی همه چیزرو بریزی زمین از جلوت هم که ب...
2 دی 1397

پسر گلم سااال نو مبارک

سلام پسر مامان نفسم اولین بهار زندگیت مبارک همه ی وجودم انشاالله 120تا بهار رو ببینی گل پسر مهربونم.... خوشحالم مامانی که مامان تو هستم خیلی خیلی پسر شیطون شدی از پله اشپز خونه به طور عجیبی میایی پایین خیلی باحاله دوتا دندون کوچولو داری تازه اومدن بیرون ی عکس خوشملم بابای برات گرفته ...
26 آذر 1397

6.5ماهگی و واکسن و عشق بازی شدن

حسام نفس مامان پسر خیلی زرنگی شدی هم میخزی و هم دلت میخواد 4دست و پا بری و هر جا میرم دنبالم میایی شیطون عاشق اینی  برم اشپز خونه و تو دنبالم بیایی نصف نیمه رو میخزی بعد میشینی و دوباره میخزی ..مارو نگاه میکنی عاشق بابا سجاد هستی تا از سرکار میاد چنان ذوق میکنی و میخندی و میخواهی بری بغلش که نگو... 12/22رفتم واکسن 6 ماهگیت رو زدم مامان ..واااااای که چقد اذیت کردی تا سه روز قطره بهت می دادم 3شب همش بیدار بودم اگرم میخوابیدم نصف و نیمه و بین خواب و بیداری بودم و مرتب تبت رو چک میکردم..... حسام جان کلی با اومدنت به زندگیمون عشق اوردی من و بابایی برای تو زنده ایم به عشق تو... امیدوارم همیشه کنار هم زندگی خوبی داشته باشیم مامان جا...
26 آذر 1397

باز هم شیر نخوردن اقا حسام

سلام مامانی اخه چرا منو اذیت میکنی برا شیر خوردن ؟؟؟؟؟به خدا الان دیگه از دستت بغض کردم مثل فرشته ها خوابیدی اما گرسنه ای یکم حریره به زور دادمت خوردی امروز بردمت مرکز بهداشت همش 100گرم تو این ماه اضافه کرده بودی خیلی ناراحتم خیلی...       رفتم برات سرلاک درست کردم اما نمیخوری پسر خیلی شیطونی شدی دیکه داری کم کم میخزی مامان جان ..امشب برا اولین باراز سرجات خزیدی و پیش من اومدی و توراهت هرچی دیدی کردی تو دهنت پسر کوچولوی من ..... راستی مامان دندونات دارن در میان لثه هات قلمبه شدن و زیرشون سفید شده..من خدارو بابت داشتن تو شکر میکنم اقا حسام...   .   ...
26 آذر 1397

عشقم در5 ماهگی

پسرم عشقم حسام گلم سلام مامان واااای که چقد شیرین شدی چقد دوستت دارم مامان شیطون شدی ...الهی قربونت این موهات برم من .. پسرم این روزا که صدات میکنم روتو برمیگردونی طرفمون کلی سرو صدا در میاری از خودت عاشق تلویزیونی اما نمیگذارم ببینی چون واست بده همش در حال تکون خوردن و دست و پا زدنی..خواب شبهات خیلی خوب شده ..ی جایی میریم خیلی اذیت میکنی و ارامش خونه رو میخواهی ..کلی خوش خنده ای از خواب بیدار میشی برا همه میخندی گاهی وقتا ذوق میکنی و خنده ی صدا دار میکنی به خدا این یعنی ارامش مطلق واسه ی من .... امیدوارم هیچ وقت از هیچی تو زندگیت ناراحت نباشی... پسرم حسام جان دیگه کامل منو باباتو میشناسی و از غریبه ها غریبی میکنی و شروع میکنی به گریه ...
26 آذر 1397

واکسن 4 ماهگی

پسر مامان بالاخره از استرس واکسن 4 ماهگیت در اومدم 21دی ماه همراه بابایی بردمت مرکز بهداشت واکسنتو زدیم قبل رفتن بهت قطره استامینوفن داده بودم ..بعد زدن واکسن رفتم خونه عزیز صغری همش منتظر بودم مثل واکسن قبلیت جیغ وداد راه بندازی و گریه کنی ولی ماشاالله پسرم بزرگ شده ..مرد شده این سری فقط غر میزدی و یکم نا ارومی میکردی ..الهی قربونت برم پسرم ولی تا دو شب تب داشتی وزنت بالا نرفته این ماه 6.5 کیلو بودی من خیلی ناراحتم که درست شیر نمیخوری اما همش تا داریم یه چیزی میخوریم تو دهن ما نگاه میکنی و اب دهنت میوفته... از ماه اینده دیگه غذای کمکی رو شروع میکنم وااااای که چقد بابت این قضیه خوشحالم ....این روزا همش منو تو باهم این ور اون ور هستیم ز...
26 آذر 1397
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به خاطرات می باشد